اینم یکی دیگه از ماجراهای مادربزرگ:
یه روز ظهر که مادربزرگ داشته آشپزی میکرده،میبینه ای دل غافل، آبلیموش تموم شده ،پس میره و یه شیشه آبلیمو از توی انباری در میاره .ولی،ولی ...
هرکاری میکنه سر شیشه باز نمیشه!
هر ترفندی بلد بوده میزنه ولی فایده ای نداشته،به همین خاطر هم میره سراغ آخرین راهی که بلد بوده،
میره دم در ومنتطر میشه تا یه فرشته نجات از طرف خدا برسه!
ودر کمال ناباوری میبینه که فرشته ای با کت و شلوار سفید(مخصوصو پلو خوری!) داره از سر کوچه میاد.
جناب فرشته که نزدیک مادربزرگ میرسه،مادربزرگ ازش میخواد که بهش کمک کنه و سر شیشه آبلیمو رو براش باز کنه.کلی هم دعای خیر (پیر شی جوون ، خیراز جوونیت ببینی ، لباس دامادی بپوشی....)نثارش میکنه.
آقا فرشته هم که حس انسان دوستیش گل میکنه،با کمال میل شیشه رو از مادربزرگ میگیره و تمام زور بازوی جوونیش رو جمع میکنه و بر سر شیشه آبلیمو وارد میکنه،که...
باز شدن سر شیشیه همان و ریختن آبلیمو بر سر و صورت وکت و شلوار فرشته بخت برگشته همان!
حالا دیگه خودتون حدس بزنید که اون جوون بیچاره چه حالی داشته! ؟؟؟ ؟؟؟؟ ؟؟؟ ؟؟؟؟
    

نظرات شما عزیزان:
معین 
ساعت16:11---7 فروردين 1390
سلام سارا خانوم خوبید سال نو مبارک وب جالبی دارید به منم سر بزنید. وای الان داری میگی چه پسر با ادبی نه بابا داشتم امتحان میکردم ببینم میتونم اینجوری صحبت کنم یا نه سلام وبت خیلی با حاله به منم سر بزن منتظرتم
|